معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

عكس هاي جديد

عكس هاي محرم امسال ( معين در حال شبيه خواني ) رفتن به كاخك با وانت آقاجون ( وقتي من ازشون عكس ميگرفتم عزيزدلم همش ميگفت دستت رو ببر توي ماشين ، خطرناكه ) وقتي رفته بوديم شيريني فروشي سيب ( فرشته كوچولو هوسه ژله باب اسفنجي كرد ) اينم عكس به يادماندني با ژله باب اسفنجي عكس هاي به ياد ماندني توي پارك گلها ( با ژست هاي قلب مامان و بابايي ) نت برداري عزيز دلم توي كلاس شطرنج ( فدات بشم ، قلب مامان ) كاردستي قلب مامان در مورد هواي سالم و آلوده الويه مامان و بابا واسه فرشته كوچولو كه وقتي ديد حسابي غافلگير شده بود مسابقه قصه نويسي در مورد روز عاشورا ( اينو ف...
25 مهر 1395

روز عاشوراي سال 95

تعطيلات تاسوعا ، عاشورا خيلي خوب بود چون به پنجشنبه و جمعه خورده بود، براي همين بيشتر پيش فرشته كوجولو بوديم . بعدازظهر دوشنبه، رفتيم گناباد و يه راست رفتيم خونه آقاجون . روز تاسوعا هم رفتيم كاخك و سر خاك بعدش اومديم خونه كه عمو مهدي و عموحسن با معين و سامان تعزيه خواني تمرين كردن . روز عاشورا هم طبق سنوات سالهاي گذشته مراسم شبيه خواني رو اجرا كردن كه معين كوچولو هم نقش نيم فردي هاي حضرت سكينه را توي قسمت حضرت عباس اجرا كرد و حسابي عالي بود . خوشبختانه در حال حاضر حسابي به تعزيه خواني علاقه داره و تا آخر تعزيه خواني ، توي خيمه نشسته بود و گوش ميداد . شب هم توي خونه براي خودش شبيه خواني ميكرد . روز پنجشنبه هم محمدجواد ، طفلان مسلم رو اجرا كرد...
24 مهر 1395

تولد بابارضا

امروز ، روز تولد بابارضايه ، يه روز قشنگ و به ياد ماندني ، من و معين كوچولو رفتيم واسه بابا يك كيك خوشگل خريديم و حسابي بابارضا رو سوپرايز كرديم. البته اصلا نميشد بابارضا رو گول زد به سختي در رفتيم به هواي دوچرخه سواري ، ولي بالاخره فرار كرديم. وقتي اومديم بابارضا، كارهاي تعميراتي ميكرد . بعدش حسابي غافلگير شد . من و معين هم خيلي خوشحال شديم بابارضا خيلي خيلي دوستت داريم انشاا... هميشه سايه ات بالاي سرمون باشه به اميد توفيق روزافزون هر چه بيشتر
13 مهر 1395

اولين روز كلاس دومي

سه مهرماه اولين روز رفتن به مدرسه بود براي همين مامان مرخصي گرفت و عزيز دلش رو به مدرسه برد ، تصميم گرفتيم با هم بدون سرويس به مدرسه برويم ، بعداز آماده شدن، عزيز دلم رو از زير قرآن رد كردم و با هم به مدرسه رفتيم اول بچه ها صف بستن بعد توي مدرسه از زير قرآن رد شدن و به كلاس رفتن ، توي كلاس ، فرشته كوچولو كنار ماني جون نشست و كتابها روي ميز بسته بندي شده بود، فرشته ها با يه ذوقي كتابهاشون رو ورق مي زدن كه كلي خنده دار شده بودن . بعدش ، به معين گفتم من ميرم تا كتابها رو منگنه كنم ولي معين گفت برام فنري كن خيلي بهتره ، منم گفتم باشه ، بعدش رفتم خونه و براش جلد كردم و كتابها رو تحويل چاپ و تكثير روبروي مدرسه بعثت دادم و رفتم مدرسه . بعدش كه مدرس...
4 مهر 1395

سفر سه ساعته به گناباد

ديشب عروسيه آقا مهران، نوه عموي بابارضا بود . براي همين تصميم گرفتيم بريم گناباد، امين آقا اومدن دنبال ما و به اتفاق عمه و محمدجواد عازم گناباد شديم ، توي راه عزيز دلم خوابيد و نزديكاي گناباد بيدار شد ، يه جا نگه داشتن و آقايون لباسهاي مخصوص عروسي رو پوشيدن . بعدش كه رسيديم گناباد ، يه راست رفتيم تالار و حسابي خوش گذشت ، عروس و داماد هم حسابي قشنگ و زيبا شده بودن، بعدش رفتيم خونه عروس و داماد رو ديديم كه حسابي قشنگ و زيبا چيده شده بود. آخرشب هم با عموحسين و مليحه خانوم و سامان عازم مشهد شديم ، توي راه هم چون همش با مليحه خانوم صحبت مي كرديم اصلا متوجه راه نشديم و خيلي زود رسيديم . چون ساعت دو شب رسيديم ، خيلي زود خوابيديم و صبح بيدار شديم...
1 مهر 1395
1